می خوام‌بگم در این مدت کوتاهی که دارم درس می دم ، به طرز عجیبی کارم رو درست انجام دادم ! حتی چند روز پیش کا ترم جدید شروع متوجه شدم که مدیر آموزشگاه سه تا کلاس به من داده و خیلی روم حساب باز کرده . و جالبی داستان اینجاست که گویا یکی از همکارام یه خورده حسودیش شده که چرا منی‌که تجربم کمتر از اونخ بیشتر از اون کلاس بهم داده ! و اینکه چند روز پیش ازم می پرسید حتما خیلی ازت راضی بودن که سه تا کلاس بهت داده ! سر کلاسات چی کار می کنی ؟ چه بازی هایی باهاشون می‌کنی و اینجور چیزا . راستش منم گفتم والا کار خاصی نمی‌کنم. اونم گفت مگه میشه ؟ و احتمالا فکر کرده که نمی خوام رمز های کاریم رو واسش برملا کنم ! اما راستش ذهن خودمم خیلی درگیر شد . که واقعا من چه کار خاصی انجام دادم ؟ در واقع هرچی بهش فکر کردم چیزی خاصی به ذهنم رسید . 
اما الان بعد دو روز فکر کنم فهمیدم . من کار خاصی نمی کنم واقعا ! نه روش دریس خاصی دارم نه بازی های خیلی جالب و هیجان انگیزی بلدم که بچه ها رو سرگرم کنم . تنها کاری که می کنم ، اینه که کارم رو دوست دارم ! من واقعا از کاری که می کنم و وقتی که می ذارم لذت می برم . واسه انجام دادن کارم و بودن سر کلاس ، واقعا مشتاقم و بهم خوش می‌گذره . به طرز خیلی باحالی ، بچه ها هم این اشتیاق و علاقه از من می‌گیرن و روی ناخودآگاه اونا هم تاثیر می ذاره . معلمی که خودش از کلاس خودش لذت نبره ، مطمئنا دانش آموزا هم از کلاسش لذت نخواهند برد . همش همین ، راز بزرگ کاری من اینه که از کارم لذت می برم ! 
روز اولی که کلاس داشتم ، استرس داشتم . خیلی زیاد . ده بار از قبل مرور کرده بودم که چی می گم و کلاس رو  به کدوم سمت می برم . من آدم بی سر زبونی هستم ، اعتماد به نفسم هم بسیار پایین بود و خیلی هم استرس داشتم ! اما خب اینقدری می خواستم این کارو انجام بدم که حاظر بودم همه ی اینارو تحمل کنم . بعدش چی شد ؟ به اینجا رسیدم که چند وقت پیش تو دانشگاه یه مسابقه ی کوچیک بود و من داوطلبانه رفتم مجری مسابقه شدم ! اعتماد به نفسم خیلی بهتر شده بود و حرف زدم تو جمع خیلی راحت تر . و از حتی تو دانشگاه هر وقت هر استادی واسه درسش ارائه می خواست ، من داوطلبانه قبول می‌کردم ! 
و البته به یه نتیجه ای رسیدم ، اینکه برای شجاعت به خرج دادن نباید شجاع بود ، بلکه باید شجاعت به خرج بدس تا شجاع بشی . منی که اینقدر از مرکز توجه بودن می ترسیدم ، کم کم اینکار واسم لذت بخش شد . و به این نتیجه رسیدم بعضی موقع ها باید چشم ها رو بست و با ترس ها رو به رو شد . نباید اول شجاعت رو به رو شدن با ترس ها رو داشت و بعد باهاشون رو به رو شد . بلکه بعضی موقع ها باید چشم هاتو ببندی و خودت رو تو موقعیتش قرار بدی ، و بعدش کم کم‌همه چی درست میشه ! 
یادمه قبلنا وقتی می خواستم به کسی پیشنهادی برم ، اخرش می‌گفتم هرکاری خودت فکر می کنی درسته رو انجام بده . و همیشه منظورم این بود که به خودت ایمان داشته باش و کاری که خودت باور داری رو انجام‌بده . شما هم هرکاری که فکر می کنین درسته رو انجام بدین .

مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

دستگاه رادیوگرافی My Dairy چاپ بحث علمی Melanie حجت الاسلام راهدار سوادکوهی سایت اموزشی خوابـــ هایی دیده اند برایــ م... Norman کلاس من