زندگی اینستاگرامی ، اسمیه که من واسش انتخاب کردم . زندگیای که توش ، شما واسه اینستاگرام زندگی میکنید نه خودتون . تمام تلاش شما اینه که مطمئن بشین از تمام وجوه خوب زندگیتون پست و استوری بذارید . و البته که شما هم باید که ادم کامل باشید . شما یا جاهای باحال و کول هستید ، یا مشغول انجام کارای خفن هستید ، یا اینکه پست های فلسفی خفن می ذارید . باید مطمئن باشید که از همه ی لحظات زندگیتون عکس و فیلم بگیرید و مطمئن بشید همه می بیننش . حتی اگه از یه بخش خصوصی زندگیتون هم باشه ، یه جوری زومکنین و مبهم حرف بزنین یا هر جور دیگه ، خلاصه مطمئن باشین همهمی فهمن. بعضی موقع ها وقتی یه اتفاق استوری خور واسم میوفته ، از حرص نه عکس می گیرم نه هیچی . با خودم میگم بیلاخ بهت ، این یکی دیگه واسه خودم خودمه !
می خوام بگم چند سال پیش تصوری که از بیست و سه سالکی داشتم با اینی که الان دارم تجربه می کنم خیلی فرق داشت . فکر می کردم احتمالا تو دنیای آدم بزرگا باید کلی دست و پا بزنم که غرق نشم . اما الان به این نتیجه چالش های روانی و شخصیتی ای که باید از پسشون بر بیام خیلی سخت ترن . بعضی موقع ها خودمم نمی دونم چی می خوام ، بعضی موقع ها بدون جنگیدن ، شکست کامل رو حس می کنم و بعضی موقع ها هم خودمو بالای قله ی های بلند می بینم . یه ترکیبی از همه ی اینا می شه من . وقتی احساس شکست می کنم ، میگم من همونم که بالای فلان قلهست ! هر وقتم بالای قله هستم میگم من همونم که مبارزه شروع نشده تسلیم شده . دقیقا در همین حد متزل .
حس یه فوتبالیست مدافع رو دارم که خیلی وقته به گل زنی می کنه . اما از اونجایی که مدافعه موقعیتش تقریبا هیچ وقت واسش پیش نمیاد . تا اینکه یه روز جلوی یه تیم خیلی مهم ، به طور شانسی یه موقعیت گنی به دست میاره .اما اونقدر تو نقش دفاعیش فرو رفته و که طبق عادت فقط توپ رو پاس میده به مهاجم تیم . مهاجم توپ رو گل می کنه یا نه ؟ اصلا مهم نیست . بعد بازی مدافع تازه متوجه میشه کهخودش می تونسته موقعیت رو گل کنه ولی اینقدر تو نقشش فرو رفته که حتی آرزوش تو مهم ترین جای ممکن کلا از یادش رفته ! و البته که بعدش بر میگرده به پست دفاعی خودش ، ولی به نظرتون مدافعی که همش به گنی فکر میکنه چه جور بازیکنی میشه ؟
یه مدت هست که دوتا دوست جدید پیدا کردم . یه سگبا تولهش. یه روز رفته بودم یه خورده غذا بدم سگ های ولگرد دور و بر که خوردم به این دوتا . یه سگ ماده که پاش شکسته و لنگ می زنه . خیلی هم لاغر و ضعیف شده و یه توله هم همیشه باهاشه . یه بار بهشون غذا دادم . وارد جزئیات احساساتم نمی شم چون احتمالا باید یه پست جدا بنویسم راجبش . ولی اینقدری بهش وابسته شدمکه یکی دو روز بعدش بازمرفتمبهشون غذا بدم . وقتی منو دید از دور بدو بدو ا مد سمتم ! اینقدر دمش رو سریع سریع ت می داد که یه بار خورد به پام و پام درد گرفت ! اسمشو گذاشم لوگی ( چون لنگ می زنه :)) ) . و هر چند وقت یه بار می رم پیشش و بهش غذا می دم . چند بار هم تا دم در دنبالم اومد !
یه چند روزی هست که برای مسافرت اومدم تهران ، می خواستم تو هواپیما راجب مسافرتم و کارایی که می خوام بکنم بنویسم اما اینقدر جامبد بود که نشد . امروز داشتم با بابام صحبت میکردم ، ازش پرسیدم چه خبر از طلا (سگم) ؟ گفت(( نگران نباش حواسم هست بهش . و ادامه داد که دیشب همون سگ که پاش شکسته اومده دم در نشسته بود ! احتمالا دنبال تو می گشته ، منم به امیرگفتم از غذای طلا یه خورده بده بهش )) . از وقتی اینو شنیدم احساس ی بودن خاصی بهم دست داده . یه سگ بیچاره با یه پای شکسته و یه توله ، دلش واسم تنگ شده و رفته دم در منتظر من نشسته ! الان غرق در حس افتخارم !
در ادامه ی ماجراجوهای نفس گیر و هیجان انگیز من ، امروز صبح با این خبر از خواب پا شدم که عموی دامادمون فوت کرده . البته از اونجایی که سنش خیلی زیاد و داشت با سرطان مبارزه می کرد و حالش خیلی بد بود ، خانواده خیلی از فوتش سوپرایز نشده بودن . راستش اولین فکری که به ذهن بی احساس و بی شعور من رسید ای بود که (( ای بابا ، شانس ما دو روز اومدیم حال و هوامون عوض شه !)) . اولش گفتم شاید به طور نا محسوس بتونم مراسم ها رو بپیچونم ، نه فقط برای اینکه مسافرت عزیزم خراب نشه ، بلکه واسه این که کلا از هر گونه مراسم ختم نفرت دارم ، بعد بیست و سه سال هنوز با آدام و رسوم و تعارفات مناسب رو بلد نیستم ! تو همین فکر ها بودم که باتم زنگ زد و باری دیگر بی شعوریم رو بهم ثابت کرد . خلاصه ی حرفش این بود که منم می خواستم بیام ولی گفتم تو اونجایی دیگه نمی خواد ، تو به جای من برو خاک سپاری و مسجد !
خلاصه که با اینکه عزادارم ولی ناراحت نمی شم ، اگه می خواین به من و مسافرتم بخندین با خیال راحت بخندین .
می خوام بگم دلم واسه اون بدبختی که با من دوسته می سوزه ، احتمالا نمی دونه من چه آدم داغونی هستم و کلی insecurity دارم . احتمالا یه رو در حین حرف زدن و خندیدن یهو به خودش میاد و می فهمه عهههه دوباره یکی از insecurity هاتو لگد کردم؟ تلخی ماجرا اینجاست که نمی تونم تقصیر رو گردن دیگران بندازم .از بی جنبگی خودم کاملا آگاهم متاسفانه .
از نتایجی که بهش رسیدم ، اینه معمولا همه تو یه بخشی از زندگیشون ریدن ! فرقی نمی کنه طرف چقدر فهمیده ، عاقل ، با سواد و خوشحال به نظر بیاد یا اینکه تو اینستاگرامش چقدر تصویر خفنی از خودش به نمایش می ذاره . فرقی تمی کنه از دیدگاه ما طرف چقدر پرفکت باشه ، در نهایت همه ی ما تو یه بخش از زندگی مون ریدیم ! با این تفاوت که یکی فقط خاک می ریزه روش بوش بلند نشه ، یه نفر نمی دونه چی کار کنه و میاد با دست تمیزش کنه که بدتر میشه ، یه نفر ریده ولی هنوز بوش بلند نشده .
در واقع بعضی ها از دور کلا مثل یه آپارتمان می مونن ، که وقتی نزدیکشون میشی می بینی که داشتی به یه ماکت آپارتمان دو بعدی نگاه می کردی که پشتش یه توالت پنهان شده !
میخوام بگم تا اونجایی که من میدونم یکی از روش های خیلی طاقتفرسای شکنجه اینه که طرف رو پیشونی طرف قطره قطره آب میریزن . اولش هیچی نیست اما بعد یه مدت جای قطره ها شروع به درد کردن میکنه . تا اینکه بعد چند ساعت هر قطره ی آبی که میریزه ، مثل یه جکش میمونه که میکوبونن تو میشونی طرف . در همین حد دردناک .
میخوام بگم بعضی از مشکلات زندگی هم مثل همین شکنجه میمونن . در واقع اگه یکی دوبار اتفاق بیوفتن شاید ناچیز باشن ، شایداگه از بیرون نگاهش کنی چیز خاصی نباشه اما تکرار و تکرار و تکرار بعضی چیزای کوچیک باعث میشه که دیگه واست کوچیک نباشن و هر سرس که اون اتفاق کوجیک و به ظاهر ناجیز واست میوفته ، مثل پتکی میمونه که دارنومیکوبنش تو صورت ولی فقط میبینیش و دردش و احساس میکنی .
حس الانم شبیه آخرین دکتر فعال روی زمینه . دکترای دیگه ام هستن که اتفاقا خیلی هم ماهر ترن ، اما کرونا واسشون اهمیتی نداره و تو قرنطینه ی خونگی به سر میبرن . دکتر خودش مریضه اما داره از آخرین مریضای کرونایی مواظبت میکنه . دلخوشیش اون لحظه ایه که مریض هاش سالم و سلامت ازش تشکر مسکنن و میرن . تا اینکه آخرین مریض مرخص میشه ، خودش میمونه و خودش . یه چند دقیقه بعد آخرین زانو میزنه و حالش بد میشه . و در حالی که داره داره نفس نفش میزنه و هنوز کمس امید داره که بیاد نجاتش بده ، آروم آروم با بغضی که تو گلوش داره و اشکی تو چشماش جمع شده ، میمیره .
درباره این سایت